-
آزادشان کنید
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:45
برای چیدن آخرین جمله ی جهان کلمه کم آورده ام، لطفا حروف روشن رازداران را آزاد کنید ! آزادشان کنید ! آن ها فرزندان فرصت گریز هزاره ی نان اند، که در پایداری خویش جهان را از پیر شدن بازمی دارند . آزادشان کنید ! پرستویی که امروز قفس نشین شماست فردا عقاب قفل شکنی خواهد شد که به قله ی مه گرفته ی قاف هم قناعت نخواهد کرد ....
-
پای پرسه
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:43
دیگر از شوکران و شراب بگو ، گیلگمش ! و آن نارنج زار از جنس نور و تاکستان ی که در رگانت جاری ست . به معشوقه هایم دل سپردم و انگاه به یاران رفته پیوستم . جاودانگی را به برگی سبز هدیه بردم و برای اجتماعِ خسران چشیده ی دوران چون ابر در بهاران ؛ آ ه ! چه بگویم ؟ داریوش ، شاه درویش را دیدم به چشمه سارکه خیره مانده بودم و آن...
-
اتاق
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:36
در اطراف خانهی من آن کس که به دیوار فکر میکند آزاد است آن کس که به پنجره غمگین و آن که به جستجوی آزادی است میان چاردیوار نشسته میایستد چند قدم راه میرود نشسته میایستد چند قدم راه میرود نشسته میایستد چند قدم راه میرود نشسته میایستد چند قدم راه میرود نشسته میایستد چند قدم راه میرود نشسته میایستد چند قدم......
-
فلاش بک
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:34
فرصتی نمانده است بیا همدیگر را بغل کنیم فردا یا من تو را میکشم یا تو چاقو را در آب خواهی شست همین چند سطر دنیا به همین چند سطر رسیده است به اینکه انسان کوچک بماند بهتر است به دنیا نیاید بهتر است اصلاً این فیلم را به عقب برگردان آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین پلنگی شود که میدود در دشتهای دور آن قدر که عصاها پیاده...
-
پرنده-انسان
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:28
پرنده ها بهار که می آید پر باز می کنند انسان پرندگانش را، در آسمان زمستانی، پرواز می دهد تا برف را بروبد و بر شانه فروردین دسته گلی بگذارد. پرنده ها در هفت کوی زمین می چرخند تا دانه و برگی پیدا کنند انسان زمین را می چرخاند تا دانه شکوفا شود. پرنده ها از آسمان به زمین می آیند انسان با ساز تمامی ناپذیر کار دلش از زمین...
-
دلتنگی ها
شنبه 31 تیرماه سال 1385 13:01
زیرا در آسمان شیرازه ی سفرنامه ام را از آفتاب دوختم در کوچه های بی بازو درگاه های بی زن با آفتاب سوختم تصویر این شکستگی اما سنگین است تصویر این شکستگی ، ای مهربان ای مهربان ترین تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت مرا به باغ کودکی ام مهمان کن زیرا من از بلندی های مناجات افتاده ام وقتی که صبح ، فاصله ی دست و پلک بود...