سلول

انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم ولی
شاعر که پر نداره
باباش خبر نداره
با کفش پاره پاره می رود دانشگاه که مثلا درس بخواند
انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم
بی بال و پری در دست
بی کوله بالی بر پشت
قصه تمام شد
کلاغ ها به خانه های اجاره ایشان برگشته بودند
و منقارشان بوی الکل می داد
من در سلول های انفرادی تنش برای تنی که مثل تنش بود
شعر می خواند
پنجره هایی که در من است
نه به باغی نه کلاغی
که لااقل سرش را بیاورد تو
بگوید صبح به خیر عزیزم
آنسوی میله ها زندگی مثل سگی برایم پارس می کند
استخوانش را می خواهد
آنسوی میله ها کودکانی هستند
که در بازی های کودکانه از توپ
انتظار انفجار دارند
کابوس وحشتناکیست
هوای سلولم نم دارد
کمرم درد می کند
شرمنده ام زمین
دیگر توان چرخاندنت را ندارم





رسول رستمی

نظرات 1 + ارسال نظر
رسول رستمی پنج‌شنبه 12 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 13:42 http://selool6.persianblog.com

سلام.وبلاگ قشنگی دارید.من هم لینکتون کردم.اگه به روز کردید خبرم کنید.موفق باشید.فعلا بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد