خاک بر سرت!
آدمت کرده بودم!
با هم شدیم
آدمم کردی!
آ
د
م
مردن
مردگی
مردانگی!
من زنم
زندگی!
از هر جهت که روییدم
تو وزیدی!
سخت شدم
ندیدی!
فقط به من خندیدی!
آب شدم زیر این خنده
ورقصیدم به ساز تو
نا هماهنگ!
کوکم کرده بودی
که گوش خراش شدم
از هر دری!
ندیدی؟!
شنیدی؟!
خاک بر سرم!
اصلا بگذارم
سرم زیر خاک تو
سر به سر با تو
به یک جهت بگندد
در نمک تو!
نه گوش نمی کنم
گوش ندارم
نشنیدی که بشنوم!
تو ندیدی
مغز خورده ات را
مادرت بالا می آورد
روی سفره عقدم!
جابجا شو!
می خواهم سفره ام را
روی خیابانهای تهران
از مزار شریف
تا اصفهان
به خراسان که می رسم
جنوب گرمترم می کند!
پهن شده این وزنه سنگین
روی زندگیت
کودکم!
در بغلت
له له از نداشتن من
ندانستن تو
کدام در را بزنم!
جیغ نمی کشم
بی صدا
صدای کودکم را
در می آورم!
بزرگتر شده این صدا!
بم تر
زیر تر
مردگی
زندگی!
نه آدم تو نمی شود
آدم من !
نمی شود گفت
کدام در را می زند!
همسایه ها کور شده اند
خواب همه جا پاشیده است!
ما از هم دور و دورتر می شویم
ومی گندد نمک تو
در من
بوی گند می دهی!
این نمک را می گویم
جز پیشانی امنت
که از هفت پادشاه دزدیده ام
تمام قصه ها فرعی اند
تمام دویدن ها کشک
تمام بالا رسیدن ها دوغ
تمام کلاغ ها دروغ
رد پای مرا کنار لب های تو پیدا می کنند
جز لب های خیس ملایمت
همه چیز این یکی بود و یکی نبود می سوزاندم
همه چیز می سوزاندم تنور داغی ست
چسبیده به دیوار بچگی هام
به چهار صبح شرجی و بی برقی
به آدمک های حصیری کوچه
که همه چیز جاودانگی را
چال کرده بودند
زیر درخت نخل
تو
تمام بچگی های منی
همه چیز این قصه می سوزاندم
جز بازوهای شنی رنگت
که ساحل امنی برای فرو نرفتن
موهایم را که بپاشم توی صورتت
دریا دور بر می دارد
و چرخ می خورد تا شعاع دوچرخه ای در چیتگر
مرا بپیچ
در سرخ ساتن دوست دارمت
جز دوست دارمت
همه چیز این قصه می سوزاندم
جز رقص نور هر بار پلک زدن هات
تا تصویر زیبای دو رگه ای شوم
میان بازو هات
عاشقانه های من
از پاورچین مویرگ هات
در شب های کوچک قصه ...
جز پاورچین مویرگ هات
همه چیز این قصه می سوزاندم
جریان شعر امروز
از رگ های پیشانی تو سرچشمه می گیرد
(روجا)
انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم ولی
شاعر که پر نداره
باباش خبر نداره
با کفش پاره پاره می رود دانشگاه که مثلا درس بخواند
انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم
بی بال و پری در دست
بی کوله بالی بر پشت
قصه تمام شد
کلاغ ها به خانه های اجاره ایشان برگشته بودند
و منقارشان بوی الکل می داد
من در سلول های انفرادی تنش برای تنی که مثل تنش بود
شعر می خواند
پنجره هایی که در من است
نه به باغی نه کلاغی
که لااقل سرش را بیاورد تو
بگوید صبح به خیر عزیزم
آنسوی میله ها زندگی مثل سگی برایم پارس می کند
استخوانش را می خواهد
آنسوی میله ها کودکانی هستند
که در بازی های کودکانه از توپ
انتظار انفجار دارند
کابوس وحشتناکیست
هوای سلولم نم دارد
کمرم درد می کند
شرمنده ام زمین
دیگر توان چرخاندنت را ندارم
رسول رستمی
با خودم حرف می زنم
با خودم حرف می زنم
با تکه های خودم حرف می زنم
با تکه تکه های خودم حرف می زنم
رابطه مجهول و
دستم دور بازوی تو حلقه
این رقص اما ، به انتهای خود نمی رسد
من ، کم رنگ
تو ، نامرئی
رابطه مجهول و
نفسهات روی نفسهایم بُر که می خورد
دردی قلقلکم می دهد .
تکه ها را تکرار می کنم
تکه تکه ها را تکرار می کنم
غربت ، نه عطر تند ادویه داشت
نه طعم به هم فشرده خرما ، در بسته های غیر طبیعی
غربت ، فقط مرا به شب
شب ، وارد معرکه رگ می زند
و رد خون
پاک نمی شود از این همه آسمان و تیرگی .
تکه حرف می زنم
تکه تکه حرف می زنم
خوابِ این همه کارتن
گوشه ی خیابان های سرد تهران ، پاره که شد
ماه افتاد توی دامنم و
آب از سرم گذشت
وسترن
با تمام آنقدر منتظر مرده ام
تو ، کابوی تمام قصه های من بودی .
من ، معجونی از خواب های آشفته ی تو
دورترین ستاره آسمان
که دستت به دردش نمی رسید .
این شهر ، پشت رفتن تو
توی چشم من ضد نور می شود .
کنار تمام قصه ها
آنقدر منتظر مُرده ام
تا دوباره هفت تیرت را توی شصت بچرخانی
دوئل کنی
و من ، چشم بر ندارم از این همه زیبایی ات
بله
وقتی اینجا ۱شنبه است
همه جای دنیا ۱شنبه است
همه دنیا به کلیسا رفته اند
ما داریم به روزهای شنبه فکر می کنیم
حیف که حوصله می خواهد
حرف زدن از چیزهایی که حوصله می خواهد
وگرنه می گفتم
خورشیدی که در کهکشان من می سوخت
سوخت
آنقدر پیش را به پیش راندم
که هرچه پیش بود پس شد
و سپس، بی پس، افتاد
در چشمها
وقتی خدا خداحافظی میشد
شلاق و تسمه در هوا مبادله کردند
زخم ِ دریده را
تا من
خود را بچینم
در زخم چشم بود
- چشم ِمیان زخم-
چشم ِمیان ِزخم برای زخم، میان بود
میانِ مردمکِ زخم
چشم، میان بود
و در میان زخم، زخم ِچشم ِآدمیان بود
نزدیک ِ پوست دور میشدم از پوست
و باز پوست، میان میخواست
و باز پوست،چشم ِ آدمیان میخواست
خیره و دریده در مبادلهی زخم
میان زخم، چشم
میان چشم، زخم
میانِ ا ین میانِ آن
هوا را به دندان گرفتم و در پوست دور تر از پوست گریختم
تا ارتفاع زخم
تا انتهای چشم.
منع رویا و / کیفر
داور !
جاده وقتِ گریز طول بود و
عزیمت،
طیّ ِ الماس
در چشم مادر.
یداله رویایی
این گنگ بودی
در من گریز را
رخصت دهنده است
بن بست از دو سوست
شب تار می تند بر آسمان کوچه راکد
آری همیشه کوچه بن بست راکد است
شاید که باز ، خود را فریب گشته ام
این بوی پای رهگذاران شبانه است
که امید خفته را ، تحریک می کند ؟
بن بست از دو سوست
این گنگ بوی
وسوسه را ، شاید
اما ... فریب ، فریبی نمی دهد
بگشای پنجره تا این غریب بوی ، بیالاید
شب را بخون خویش
بن بست از دو سوست
شب تار می تند
این بویناک وسوسه آلود است
محراب پاک بستر ایمان را
این گنگ ... آه
نه از باد است
تو دامن است عشق دریغی به کاغذین جامه
هر سینه آشیانه بیداد است
وینست آنچه مانده به جز هیچ
بن بست از دو سوست
اینک
فرتوت فاتحان قرار و تاب
چون پشتوانه اند شکست ، شکیب را
هر سو شتاب شتابی کور
این گنگ چیست ؟
پریشان نموده روح صبوری را ؟
نه ... بوی باد نیست
من بوی باد را
آن شب شناختم که در قفس سینه ام دوید
شیون کشید
چنانکه محال است
طعم اش ز خاطرم بگریزد
نه بوی باد نیست
هرگز بروی پهنه ی پشت کسی چو من
چنبر نبسته ، باد
هرگز برای هیچ کسی چون من
شیون نکرده ، باد
شب تار می تند
با تار ، تار سیاهی
در پودهای باد
اینگونه
قشر ظلمت در هم فشرده را
در هم مهار کرده ، به زنجیر می کشد
بن بست از دو سوست
این بوی گام رهگذری نیست
بگذار آفتاب نتابد
شاید سپیده نیز نیاید
و این محال چه زیباست
بن بست از دو سوست
شاید به پاکی نهفت حرم ها و حجله ها
از خون تازه زنها
سیراب گشته اند
نور نتابد
و کوچه راکد است ، بن بست از دو سو
آری همیشه کوچه بن بست راکد است
و آرام و بی قرار
اما ... چگونه بوی به این کوچه رخنه کرد
این گنگ ناشناس
بوی درنگ
بوی شتاب
بوی تحرک و مرگ امید نیست
بن بست از دو سوست
و کوچه راکد وتنبل
ای پیر
رخصتی
این ... بوی گند کوچه نیست که می گندد
با آنچه اش در اوست ؟
این بوی گم شده مرگ نیست پیچیده لابلای موی سیاه شب
مغروق بوی شبانگاهی
این نیست ؟ نیست بوی تباهی ؟
نصرت رحمانی
و آنچه را
که تجربه آسان نمی فروخت
از حادثه به هدیه گرفتم
در انحنای خط طولی زمان
ای لحظه ... ای دقیقه ی معهود
با من کس این نگفت
قیمت هر چیز
در طول خط منکسری راه می رود
فریاد می کشم
فریاد اعتراض
مسدود باد روزنه ابهام
پوشیده باد و کور که این دیدگاه را
جز انحراف دید ، نه کاریست
و آنچه را که نام صداقت نهاده اند
هرگز به جز دریچه اطمنیان
بر روح عاصیان نتواند بود
ای انفجار ... انفجار مقدس
سر تا به پا عصیان
باید درون دیگ بجوشیم
تو راست گفته ای
او راست گفته است
ما راست گفته ایم ؟
افسوس ،ای راست گفته ها
آنکس که بهره مند از این راستی ست ، کیست ؟
آن با فریب هم آغوش؟
با من کسی نگفت
قیمت هر چیز در طول خط منکسری راه می رود
کس با من این نگفت
ای پرده های عایق
ای سرب ، ای طلا
ای درد و خون
ای تار و پود پرده های صراحت
مگذار نیش مته ی جویای چشم ها
در چشم های تو رخنه کند مگذار
سخت است
سخت
ولی مگذار
دیدن چه سود ؟
اما ز ترس لب نگشودن
در پیله ی هراس خزیدن
دیدن چه سود ؟
اما خموش ماندن
از ترس شب نغودن
و تخم چشم را
با پنجه های عاصی مرتد
از چشم خانه ربودن
بیچارگی ست
زبونی ست
بگذار دیگ بجوشد
هان رخصتی
بی حکمتی نرفت از این دست ، آنچه رفت
بی همتی ، سخن به درازا نمی کشد
در بوته گرچه سخت مرا آزموده اند
و نیش مار مرا آزموده است
من هم به سهم خویش
بس آزموده ام
هیچ آزموده ریسمان سپید و سیاه را
هرگز به جای مار نخواهد گرفت
این تهمت است
این تهمتی بزرگ به مار است
و شستن گناه ز دامن ریسمان
بگذار دیگ بجوشد
ای انفجار
انفجار مقدس
نصرت رحمانی
آه ای فرونشاندن جسم
حکومت بیتسکین
ای پاسخ تمام اشکال اضطراب!
وقتی که حرکت غریزه مرا زائید
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفینهها میچرخید ند
و ماه، ماهِ تصرف شده
از انتهای تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت میداد.
سلام!
حرارت چسبنده!
یداله رویایی با همکاری فروغ فرخزاد
ژپتو که خیلی باباست
بی نان و چکمه
چهارنعل به ساز دستهاش هی لی لی، لی لی
اشتیاق سرخ و مرام چشمهاش
دوشیزگیت را به بد مستی می کشاند
مست که باشی
جهان را دوپاره خواهی کرد
دانسته
ندانسته
دختری کال و با چکمه
ایستاده بر بلندای شانه جهان
...............................................................................................................
نشان به نشان
سهراب برای بعد از ظهر چشمت رد می پاشید
نگاهت پلاک داشت
کوچه گنجشکهایش را نذر می کرد
عبور یائسه تو
جگر چهارشنبه را خون می کرد
جهان از نیمه گذشته است
برگرد
................................................................................................................
دوست داشتن
تناسب ساده جهان
دوست نداشتن
مزه سنگین غرور
مرد خود را درون پیراهنش جا گذاشت.
..............................................................................................................
تو به من نگاه کردی
انکار مکن
من از کنار جاده گلهای زیادی چیدم
هنوز پیراهن گلدارم تنم بود
و
جاده از عبور بزغاله ها
۱
آه ای فرونشاندن جسم
حکومت بیتسکین
ای پاسخ تمام اشکال اضطراب!
وقتی که حرکت غریزه مرا زائید
و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفینهها میچرخید ند
و ماه، ماهِ تصرف شده
از انتهای تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت میداد.
سلام!
حرارت چسبنده!
زمستان 1345
دلتنگی
با همکاری فروغ فرخزاد
شب در گریزِ اسبِ سیاه
یک صف درخت باقی میمانْد
در چهار کهکشان نعل
یک صف درخت
بیشیهه میگذشت.
رگِ بریده دهان باز کرد و ریخت
افق دراز
دِراز
دراز ِ لخته لخته دراز ِ مُذاب
زنی در اصطکاکِ رانهایش
گُر میگرفت
ستارهای رسیده در تهِ خود چکه کرد
صدائی از سرعت پُرسید:
کجا؟
کجا؟
اما جواب
گذشتن بود.
و در گریزِ اسب سیاه
سرعت پیاده میرفت
سرعت، صف ِ درخت بود
که میمانْد.
فروغ و یداله رویایی
روز اول:
... که کودک بودی
کنارِ ناله ی یکدستِ قلیان مادر بزرگ
و عروسکهایت
بچه های خوبی که همیشه سر به راه نبودند
و صدای خوبِ مادر
که از هر خواننده ای هم قشنگ تر می خواند
نخل های آبستنِ ساکت
و دشتستانِ خیسِ عرق
در دوِ بعد از ظهرِ مرداد
گمانم شنبه بود
که ناخن هایت را حنا زدی
و خندیدی
روز دوم:
موهایت را شانه کردی
تا پر از دریا باشد
مینارت اما بوی شرجی و پستان گاو می داد
مرمرِشک چیدی و
در بن بستِ کوچه های خاکی
کسی دوستت داشت
معلم
روی تمام مشق هایت خط قرمز کشید
و پیراهن گلدار
انارت کرد
بغضی اما
مثلِ آدامس به گلویت چسبیده بود
و تنها دوستت لاوینیا
که نمی توانست از کتاب به دیدنت بیاید
گمانم اواسط هفته بود
تو اما نخندیدی
برای روز سوم:
گفتی بله!
همه کِل زدند
و دیگر هیچ نخل خرمایی به رنگِ موهایت نزایید
مینارت سفید
پیراهن گلدارت سفید
اشکهایت سفید
آدامس توی گلویت سفید
موج دریا سفید
شیرِ گاو سفید
کفش پاشنه بلندت سفید
بختت! نمی دانم
گمانم جمعه بود
نوزاد گریه کرد
ساعتِ دوِ بعد از ظهرِ مرداد
زینو مادرِ تمامِ دخترانِ جنوب است.
روجا چمنکار
روجا چمنکار
از روی خودم می پرم
پایم گیر میکند به دال
سرم میخورد به عقاب
وعصایی از شاخه ی درخت آویزان میشود
آن عصا منم
وآن شاخه
حرف اول اسمم
اما تو بپر
ای واو
ای واو خوابیده در کلاه سربازان قدیمی
وطویله های نمناک
تو بپر
خدامراد فروهر
کرج /۱۰ مرداد
درست مثل کسی که وارونه دره های عمیقی دارد
وارونه ی کسی شدم که تمام زندگی ام نبود
ماه
ماهی
وخورشیدی که به موقع پشت کوه نمی رود
تا شبانه عاشقت شوم
با جزیره ی دردی توی تنم
نم
نم خاکستر نفرین خدایان
بر نیمه ی چپم و
نهراسم از کوزه های شکسته تان.
سیاه و سفید نیم رخی
با فنجانی شکسته و
دوستت
دوستت
دوستت دارم ریخته روی میز
ابتدای کافه بخوانید
مردی با حرف های عاشقانه مرا از رحم مادرم دزدید
درست مثل کسی که
بر لوح های گلی سومری
چیز عجیبی دیده باشد
آب از سوراخ های گوش و بینی ام می زند بیرون و
تو هم
مثل کابوس های سحر گاه من هی بیا و برو
مثل خندیدن گاه گاه کسی که دارد می میرد
زندگی ام را به عکس گرفته ای
که وارونه ظاهر مگر می شوم!
چاپم کنید
بر تابلو های بین راه
خط
خطر ریزش نفرین خدایان
ریزش کوه
وچشمانی که هیچگاه صاحبش پیدا
نه نمی شود شب مثل کسی که از خودش بیزاراست
فاصله بگیرد از ستاره ها و ماهی
که هیچگاه هنگام ملاقات با تو گرد نمی شود
تا شبانه عاشقت شوم
با همیشه ی خطر ریزشت بر نیمه ی چپم.
درست مثل فنجانی لب شکسته ام
و لطفامواظب خونی که در رگهایتان جریان دارد باشید
درست مثل بیزارباش های
بیدار باش دختری
که هی قدم زدم
هی قدم زدم
هی قدم
زدم توی کاسه کوزه ی تاریخی
که از ماه گردش فاصله می گرفت
ابتدای این جاده
نه
ابتدای این دریا
نه
ابتدای این کافه بخوانید
زنی دلش میخواهد بخوابد و کابوس نبیند.
روجا چمنکار
برای چیدن آخرین جمله ی جهان
کلمه کم آورده ام،
لطفا حروف روشن رازداران را آزاد کنید !
آزادشان کنید !
آن ها فرزندان فرصت گریز هزاره ی نان اند،
که در پایداری خویش
جهان را از پیر شدن بازمی دارند .
آزادشان کنید !
پرستویی که امروز قفس نشین شماست
فردا عقاب قفل شکنی خواهد شد
که به قله ی مه گرفته ی قاف هم قناعت نخواهد کرد .
آزادشان کنید !
آن ها کامل ترین کمربستگان باران اند ،
که ما رویاهای بی گرگ خویش را
در آهوترین پیراهن بی فریبشان شسته ایم .
آزادشان کنید !
پروانه ای که از آخرین آواز آتش گذشته است
دیگر از گر گرفتن بر باد رفته ی خود
نخواهد ترسید .
تنها در تلاوت مخفی ما تکثیر خواهد شد ؛
مثل ستاره در آسمان
ترانه در کوه و
کلمه در کتاب .
هی رفته بر آب ؛ دریاب !
آخرین جمله ی جهان ما
علاقه به آزادی آدمی ست
که در چیدن چلچراغ آن
کلمه کم نمی آوریم !
سید علی صالحی
دیگر از شوکران و شراب بگو ، گیلگمش !
و آن نارنج زار از جنس نور
و تاکستان ی که در رگانت جاری ست .
به معشوقه هایم دل سپردم
و انگاه
به یاران رفته
پیوستم .
جاودانگی را به برگی سبز هدیه بردم
و برای اجتماعِ خسران چشیده ی دوران
چون ابر در بهاران ؛
آ
ه
!
چه بگویم ؟
داریوش ، شاه درویش را دیدم
به چشمه سارکه خیره مانده بودم و
آن قبله گاه آزادی ؛
انسان را می گویم .
آه انکیدو !
بیدار شو !
بیدار شو !
نبرد نزدیک است .
زیباترین زنان را به ملاقاتت فرستاده ام ،
پیرترین پهلوانان را
و بوسه ها که بر سنگ حک کردم .
بیدار شو !
عصاره ی آن می ها
که امشاسپبندانش نوشند
بر خاک ها ریخته ام .
بسا بادام بن
کزان نوشیدند .
بیدار شو !
بیدار شو !
- : سلام رفیقِ دلیرِ من ـ تکثیر در هزار توی آینه ها !
نبرد نزدیک است .
زیرا که ما بسیاریم .
و فردا از آن ماست .
بیدار شو !
بیدار شو !
شیراز ـ 25/9/83 داریوش مهبودی
در اطراف خانهی من
آن کس که به دیوار فکر میکند
آزاد است
آن کس که به پنجره
غمگین
و آن که به جستجوی آزادی است
میان چاردیوار نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر!
حالا
چه برسد به او
که
نشسته
میایستد...
نه!
افتاد
گروس عبدالملکیان
فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را میکشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلاً
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که میدود در دشتهای دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین...
زمین...
نه!
به عقبتر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت
گروس عبدالملکیان
پرنده ها
بهار که می آید
پر باز می کنند
انسان
پرندگانش را، در آسمان زمستانی،
پرواز می دهد
تا برف را بروبد
و بر شانه فروردین
دسته گلی بگذارد.
پرنده ها
در هفت کوی زمین می چرخند
تا دانه و برگی پیدا کنند
انسان
زمین را می چرخاند
تا دانه شکوفا شود.
پرنده ها
از آسمان به زمین می آیند
انسان
با ساز تمامی ناپذیر کار دلش
از زمین به آسمان طلایی
پرواز می کند.
شمس لنگرودی
زیرا در آسمان
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم
در کوچه های بی بازو
درگاه های بی زن
با آفتاب سوختم
تصویر این شکستگی اما سنگین است
تصویر این شکستگی ، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن
زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
وقتی که صبح ، فاصله ی دست و پلک بود
صحرا پر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروط
با مکث های لحظه به لحظه
با دست های من
که شکل های مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر میچید
اینک تمام آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست
وز جاده های بدبخت
گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار
گنجشک های روز تعطیلی
یداله رویایی