دیگر از شوکران و شراب بگو ، گیلگمش !
و آن نارنج زار از جنس نور
و تاکستان ی که در رگانت جاری ست .
به معشوقه هایم دل سپردم
و انگاه
به یاران رفته
پیوستم .
جاودانگی را به برگی سبز هدیه بردم
و برای اجتماعِ خسران چشیده ی دوران
چون ابر در بهاران ؛
آ
ه
!
چه بگویم ؟
داریوش ، شاه درویش را دیدم
به چشمه سارکه خیره مانده بودم و
آن قبله گاه آزادی ؛
انسان را می گویم .
آه انکیدو !
بیدار شو !
بیدار شو !
نبرد نزدیک است .
زیباترین زنان را به ملاقاتت فرستاده ام ،
پیرترین پهلوانان را
و بوسه ها که بر سنگ حک کردم .
بیدار شو !
عصاره ی آن می ها
که امشاسپبندانش نوشند
بر خاک ها ریخته ام .
بسا بادام بن
کزان نوشیدند .
بیدار شو !
بیدار شو !
- : سلام رفیقِ دلیرِ من ـ تکثیر در هزار توی آینه ها !
نبرد نزدیک است .
زیرا که ما بسیاریم .
و فردا از آن ماست .
بیدار شو !
بیدار شو !
شیراز ـ 25/9/83 داریوش مهبودی